رمان قبله من26

آمار مطالب

کل مطالب : 151
کل نظرات : 8

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 37
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 43
بازدید ماه : 1837
بازدید سال : 2447
بازدید کلی : 110704

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بوی خدا...  و آدرس booyekhoda.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 13 فروردين 1396
نظرات

قسمت26

 

برایم بوق میزند و من هم باهیجان دست تکان می دهم. چقدر این استاد باحال و دوست داشتنی است. لبم را جمع و زمزمه میکنم: خیلی جنتلمنی محمد!!

میدانم امروز یک فرصت عالی است برای گذراندن چند ساعت بیشتر کنار مردی که ازهرلحاظ برایم جذاب است.

 

دل در دلم نیست. به ساعت خیره شده ام و ثانیه هارا میشمارم. پای چپم را تندتند تکان می دهم و کمی از موهایم را مدام می جوم. چرا زنگ نمی خورد؟ هوفی میکنم ، موهایم را زیر مقنعه مرتب وبرای بار اخر خودم را درآینه ی کوچکم برانداز میکنم. سرم را زیر میز میبرم و ازلحظات اخر برای زدن یک رژ لب صورتی مایع استفاده میکنم.همان لحظه زنگ می خورد. کوله پشتی ام را برمیدارم و از کلاس بیرون می دوم. حس میکنم جای دویدن ، درحال پروازم. یعنی قرار است کجا برویم؟! راهرو را پشت سر میگذارم و باتنه زدن به دانش آموزان خودم رااز مدرسه به بیرون پرت میکنم. یکی ازسال دومی ها داد می زند:هوی چته!

برایش نوک زبانم را بیرون می آورم و وارد خیابان می شوم. به طرف همانجایی که صبح پیاده شدم ، حرکت میکنم. سر کوچه منتظر می ایستم. روی پنجه ی پا بلند می شوم تا بتوانم مدرسه را ببینم. حتما الان می آید. یکدفعه دستی روی شانه ام قرار میگیرد. نفسم بند میآید و قلبم می ایستد. دست را کنار می زنم و به پشت سر نگاه میکنم.

بادیدن لبخند نیمه محمدمهدی نفسم را پرصدا بیرون می دهم و دستم را روی قلبم می گذارم. دستهایش را بالا می گیرد و میگوید: من تسلیمم! چیه اینقدر ترسیدی؟!

_ من..فک...فکر کردم که...

_ ببخشید! نمیخواستم بترسی! تو کوچه پارک کردم قبل ازینکه تو بیای!

_ نه آخه...آخه...شما...

تند تند نفس می کشم. باورم نمی شود! دستش را روی شانه ام گذاشت!

طوری که انگار ذهنم را می خواند، لبخند معنا داری می زند و میگوید: دستمو گذاشتم رو بند کوله ات، خودم حواسم هست دختر جون!

آب دهانم را قورت می دهم و لب هایم را کج و کوله میکنم. اما نمیتوانم لبخند بزنم!

برای آنکه آرام شوم خودم را توجیه میکنم: رو حساب استادی دست گذاشت! چیزی نشده که!

نفسهایم ریتم منظم به خود میگیرد. سوار ماشین می شوم. نگاه نگرانش را می دوزد، به دستم که روی سینه ام مانده.

_ هنوزم تند میزنه؟! یعنی اینقدر ترسیدی؟!

دستم را برمیدارم و بارندی جواب می دهم: نه! خوبه! همینجوری دستم اینجا بود!

_ آها!

_ خب... قراره کجا درسارو بهم بگید؟!

_ گرسنت نیست؟

_ یکم!

 

ادامه دارد... 

 

نویسنده این متن:

میم سادات هاشمی


موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:


گاهے کہ چادرم خاکے میشود ؛ از طعنه هاے مردم این شهر ... یادم میآید از این کہ ؛ چہ چفیہ هایے براے ماندن چادرم خونے شدند ... . . . دوتا رمان بسیار زیبا در وبلاگ گذاشته میشه رمان قبله من وکتاب بسیار زیبای پایی که جا ماند امیدوارم لذت ببرید م ش


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود